حوالی آفتاب | ||
همین پارسال بود که دلت گرفته بود ....از بودن در جمع همیشگیا ! از تکرارِ مکرراتِ یه سوالِ تکراری : میری؟ و جوابی تکراری تر : نه! عصر بود که پیام داد : میری؟ گفتی نه! مگه ما رو راه میدن؟ گفت : پس کیو راه میدن؟ و رفت! شب بود که زنگ زد !!! تند و پشت سر هم گفت : اسمت رد شده!! دوهفته ی دیگه حرکته! فقط یک هفته وقت داری که گذر نامه بگیری! پس ، فردا صبح رو از دست نده! پنجشنبه اس ، حواست به ساعت اداری باشه! راضی کرن بابات هم با خودت! و تو بودی و سکوتی که واژه ها را گم کرده بود! فردا صبحش به ظهر نرسیده ، تو بودی و کارهایی که ناتموم نبود!!!! دوهفته ای که در بهت گذشت!! در ناباوریِ تمام!!
زمان حرکت رسید و سوار اتوبوس شماره ی هشت شدی و حرکت اما تو هنوز...........
شب بود که رسیدی نجف! هوا رو که آلوده دیدی فکر کردی : یعنی نمیشه از همین دور گنبد ببینیم؟ شاید هم منتظر خیابانی بودی همچون خیابانِ امام رضا! همان که از آن دورها گنبد قشنگش نور میده و میدرخشه! گفتن باقی مسیر رو باید پیاده رفت! از بین بازار میرفتین و از کوچه ها! فضا چقدر غریب بود! اون فضای غریبونه و اون کوچه های خاکی ، اون بازار شلوغ و بهم ریخته قطعا نمیتونست جایی حوالیِ حرم باشه! چرا این هتل ها نمایان نمیشن؟ چرا زودتر نمیرسی که زودتر بتونی حرم؟ پیچ رو رد کردی و اون گلدسته ای که ساعت داشت حواستو پرت کرد! ناخودآگاه ایستادی و ماتت برد!
تو بهت بودی ، در حال هضمِ صحنه ی روبروت که یهو دستتو کشید و برد جلوتر! تا بخوای زبون باز کنی و بگی چیکار میکنی ؟ روبروی در بودی و چشمت خورد به ضریحش!!!
قلب تو تاب اینهمه هیجان رو داره؟ چرا هی وضوح تصویر کم میشه؟ چرا دم از رفتن میزنن؟ تو که هنوز گنگی! چرا صبر نمیکنن به بابا سلام بدی؟ چقدر طولانی گذشت آن چند ساعت تا زمان برگشتت! نیمه شب بود که برگشتین! که اذن ورود دادن و تازه فهمیدی کجایی! که چشمات بارونی شد و به سختی میدیدی متن دعای ورود و زیارت! تو غرق خوشبختی بودی و دوستت حواسش بود که آدابِ خاصِ زیارت رو رعایت کنی! که به ترتیب بخونی ! که گره نخوری به مشبک ضریحش! که دورکعت نماز بخونی و از دور سیر نگاهش کنی! وارد صحن که شدی تازه نفس حبس شده ات آزاد شده بود! تازه میخواستی تحلیل کنی چی دیدی و کجایی که چشمت خورد به ایوونِ طلاش....... ................................................ گنبد اما ! در حال تعمیر بود و به دلت موند دیدنش! همون گوشه ی صحن نشستی و مداحتون خوند! اون شب و شب های دگر! فردا که برگشتی راهی برای ورود و رفتن به کنار ضریح نبود! تموم شد؟ دیگه راهی نیست برای گم شدن تو آغوش پدر؟ و دیگه هرسحر تو بودی زانو زدن پشت دری بسته شده! از اون پشت هم میشد بابا صداش زد و باهاش حرف زد! اما تو از همون دومین بار زیارت دلتنگ شدی برای ضریحی که فقط یکبار لمسش کردی ، برای گنبدی که ندیدی! پس ، تو باید باز هم برگردی! سه روز گذشت! سه روزی که تماما فکر کردی به غربت بابای عالمی! همیشه شنیده بودی نجف و حرمش ، پر از آرامشه! تو اما غرق بودی در اون همه غربت! و لحظه به لحظه می فهمیدی چقدر نشناختی کسی رو که غریب زندگی کرد ، غریب شهید شد و حتی غریبانه زیارت میشه! هوای نجف هرچند بوی پدر داشت ، هرچند آرامش ِ نگاه ِ پدر داشت ، اما هوا هوای غربت بود! به کربلا که رسیدی ظهر بود. شنیده ای حرم حسین را باید با گرد و غبار راه زیارت کرد! پس بعد از رسیدن و بدون غسل راهی میشین.
از کوچه پس کوچه ها رد میشین و نگاهت اطراف رو بررسی میکنه ، نمیدونم داشتی چی میگفتی که به ناگاه دیدی دونفر همراهت ایستادن! یه نگاه به اونا و دستای روی سینشون! یه نگاه به زاویه دیدشون! نگاه ِ اول به گنبد!
در لحظه دهنت خشک شد و راه گلوت بسته! سکوت کردی و دم نزدی از غوغای درونت! تپش قلبتو نادیده گرفته و پشت سرشون راه افتادی! رشته ای بر گردنت افکنده دوست ! می کشد هرجا که خاطر خواه ِ اوست....
درهای ورودی رو میبینی و رد شدنشون رو! هیچ نمیگی! میرسن به ورودی مورد نظر!
وارد میشی و بعدن میفهمی ، باب هشتم ، باب الفراته! وارد میشی و صحن رو میبینی اما درکوچک روبرو با اون پرده ی سبزش نظرتو جلب میکنه! میگه : از این سمت بریم نماز بخونیم ، بعد بریم زیارت! قدم هات اما به اراده ی خودت نیست! مستقیم میره! میگه : حوالی! بیا! به جماعت برسیم! تو اما دستات پرده رو میزنه کنار! پرده رو میزنی کنار ، پشت سرت میاد و هیچ نمیگه! و تو فقط صدای هق زدنت رو میشنوی! یه ضریح کوچک روبروته! اونقدر از لحاظ حجم کوچیکه که عظمت و بزرگی خدای ادب تو رو میگیره و زانوهات سست میشه! که وقتی زمین میخوری ، تمام حقارتت رو سرت آوار میشه! میترسی! میترسی از اینکه اجل تا یک دقیقه دیگه مهلتت نده! زمان نشستن نیست! مهم نیست قدم هات می لرزه، مهم اینه که باید بری! میری و میرسی به اون مشبک هایی که ........... خدایا......... میری و برمیگردی عقب!! هرچی سعی میکنه آرومت کنه ، بند بیاره این سیل راه افتاده از چشمت رو نمیتونه! پس میزاره خلوت کنی! نمیدونی چقدر طول کشیده که برن و برگردن! اما بلندت میکنه و میبره اونور! حالت خراب تر از اونیه که بخواین زیاد بمونین! میزنین بیرون! این خیابون چقدر آشناست! همون جایی که بارها عکسشو دیدی و حسرتشو خوردی!
همون جایی که نمیدونی چطور راه بری! زشت نیست پشت به آقا؟ اما گنبد روبرو هم نمیزاره چشم ازش برداری!
سعی میکنی چشمای نیمه بازت رو خوب باز کنی! بی تابی درونت و تپش قلبت قابل کنترل نیست! خودتو جمع میکنی و میری! میرسی و میری داخل! گم میشی تو اون همه عظمت! زانوهات سست میشه! باز می لرزه! باز.... میگه هنوز باید بیای! از اون در میری داخل و سیل جمعیت میبینی ، اما باز هم باید بری! میری و بالاخره میبینی شش گوشه ی ضریح خشگل آقا رو! دلت اما آروم میشه!! آرامشی غریب!! ضربان قلبت نظم میگیره!! . آخر نوشت: یک ساله که می خوام بنویسمش!باید اینجا در حوالی آفتاب ثبت بشه ، اما نمیتونم! نمیشه گفت اون حس و دیده ها و ....! حرف ناگفته زیاده اما این انگشتا قدرت نوشتن از قتلگاه و تل زینبیه و خیمه گاه و کف العباس و قدمگاه و ......... ندارن! این انگشتا تا همینجا هم زیادی همراهی کردن! دیگه نمیتونم! التماس دعا! دعاگو! یا علی
[ چهارشنبه 95/6/3 ] [ 10:20 عصر ] [ حوالی آفتاب ]
|
||
[ طـراحی : شـریعـتی ] |